Introduction to the story of sweet blood. part :{۱۰}
کانوروماشی و گوجو فعلا اسیبی ندیده بودند و هیچ خبری از الف ها نبود اما در قصر آشوب بزرگی بر پا بود .
سوکونا ضربه ای محکم روی میز سالن زد و گفت:
_ احمق ! پس تو اینجا به چه دردی میخوردی؟!
مگومی با اخم گفت:
+ گوجو ساما به من دستور داد که داخل قصر نیام چون نمیخواست جان من و سرباز هاشو به خطر بندازه .
سوکونا با حالتی تمسخر آمیز و خشم گفت:
_ پس به عنوان یک سرباز ویژه قصر پادشاهت فقط برای خوش گذرانی به هرزه های قصر ، اینجا خدمت میکنی ؟!
مگومی چشم هایش گرد شد و با عصبانیت یقه لباس سوکونا را در دستانش گرفت و گفت:
+ حرومزاده چی گفتی ؟! به جراتی میتونی درباره من اینطوری حرف بزنی؟!
_ آقایون! لطفا ساکت باشید !
این صدای گتو سوگورو بود .
دوست عزیز گوجو ساتورو، فردی بسیار ارام و دقیق و البته از قبیله خون اشام های ماه ابی بود.
مگومی یقه سوکونا را رها کرد و نفس عمیقی کشید و هوای تازه را وارد ریه های خود کرد .
تعظیمی به نشانه احترام به گتو گذاشت و گفت:
_ گتو ساما ، خیلی قدم رنجه فرمودین تشریف آوردین .
سوکونا با کنجکاوی پرسید:
+ تو کی هستی ؟
گتو لبخندی اروم زد و گفت:
_ من مشاور و بهترین دوست گوجو ساتورو هستم ، گتو سوگورو و شما؟
سوکونا به نشانه احترام و ادب سری خم کرد و گفت:
+ من ریومن سوکونا هستم افسر ویژه قبیله خون اشام های ماه قرمز
گتو لبخندی زد و گفت:
_ از آشنایی با بسیار خرسندم سوکونا سان
بحث و دعوا هیچ فایده ای نداره .
برای نجات کانوروماشی سان و گوجو باید با همدیگه دربارش صحبت کنیم .
لطفا ارام باشید و روی صندلی بنشینید .
زمان برای آن دو نفر مشخص نبود اما تاریکی همه ی فضای اتاق را در آغوش گرفته بود .
درست مثل افکار گوجو ، سیاهی که صفحه های سفید خود را در آغوش گرفته بود .
اما یک نفر بعد از سال ها در آن کتاب را باز کرده بود .
آن شخص ..
شاید دشمن باشد ...
شاید موجود حیله گری باشد ..
اما ..
اما ..
اما ! این حس گرما در قلب گوجو.. شگفت انگیز بود .
چقدر آن فرد تلاش کرده بود ؟ آیا اصلا تلاش کرده بود یا اینکه فقط با ذات شیرین خودش آن آغوش سیاه را از افکار گوجو دور کرده بود ؟
گوجو چشم های ابی رنگ خودش را باز کرد و ارام گفت:
_ بیداری ؟ ..
کانوروماشی زیر لب گفت:
+ اره .. حوصلم سر رفته ..
گوجو با اخم گفت :
_ معلوم نیست چه بلایی سرمون اومده اونوقت تو میگی حوصلت سر رفته ؟ نه تو رو خدا بیا باهات بازی کنم
کانوروماشی گفت:
+ عجب موجود مزخرفی هستی .. تچ
ناگهان در اتاق باز شد .
دو سرباز به داخل آمدند .
گوجو و کانوروماشی بلافاصله از روی زمین بلند شدند اما نه برای حمله از روی تعجب چون ... اون سرباز ها الف نبودند .
گرگینه بودند !
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
سوکونا ضربه ای محکم روی میز سالن زد و گفت:
_ احمق ! پس تو اینجا به چه دردی میخوردی؟!
مگومی با اخم گفت:
+ گوجو ساما به من دستور داد که داخل قصر نیام چون نمیخواست جان من و سرباز هاشو به خطر بندازه .
سوکونا با حالتی تمسخر آمیز و خشم گفت:
_ پس به عنوان یک سرباز ویژه قصر پادشاهت فقط برای خوش گذرانی به هرزه های قصر ، اینجا خدمت میکنی ؟!
مگومی چشم هایش گرد شد و با عصبانیت یقه لباس سوکونا را در دستانش گرفت و گفت:
+ حرومزاده چی گفتی ؟! به جراتی میتونی درباره من اینطوری حرف بزنی؟!
_ آقایون! لطفا ساکت باشید !
این صدای گتو سوگورو بود .
دوست عزیز گوجو ساتورو، فردی بسیار ارام و دقیق و البته از قبیله خون اشام های ماه ابی بود.
مگومی یقه سوکونا را رها کرد و نفس عمیقی کشید و هوای تازه را وارد ریه های خود کرد .
تعظیمی به نشانه احترام به گتو گذاشت و گفت:
_ گتو ساما ، خیلی قدم رنجه فرمودین تشریف آوردین .
سوکونا با کنجکاوی پرسید:
+ تو کی هستی ؟
گتو لبخندی اروم زد و گفت:
_ من مشاور و بهترین دوست گوجو ساتورو هستم ، گتو سوگورو و شما؟
سوکونا به نشانه احترام و ادب سری خم کرد و گفت:
+ من ریومن سوکونا هستم افسر ویژه قبیله خون اشام های ماه قرمز
گتو لبخندی زد و گفت:
_ از آشنایی با بسیار خرسندم سوکونا سان
بحث و دعوا هیچ فایده ای نداره .
برای نجات کانوروماشی سان و گوجو باید با همدیگه دربارش صحبت کنیم .
لطفا ارام باشید و روی صندلی بنشینید .
زمان برای آن دو نفر مشخص نبود اما تاریکی همه ی فضای اتاق را در آغوش گرفته بود .
درست مثل افکار گوجو ، سیاهی که صفحه های سفید خود را در آغوش گرفته بود .
اما یک نفر بعد از سال ها در آن کتاب را باز کرده بود .
آن شخص ..
شاید دشمن باشد ...
شاید موجود حیله گری باشد ..
اما ..
اما ..
اما ! این حس گرما در قلب گوجو.. شگفت انگیز بود .
چقدر آن فرد تلاش کرده بود ؟ آیا اصلا تلاش کرده بود یا اینکه فقط با ذات شیرین خودش آن آغوش سیاه را از افکار گوجو دور کرده بود ؟
گوجو چشم های ابی رنگ خودش را باز کرد و ارام گفت:
_ بیداری ؟ ..
کانوروماشی زیر لب گفت:
+ اره .. حوصلم سر رفته ..
گوجو با اخم گفت :
_ معلوم نیست چه بلایی سرمون اومده اونوقت تو میگی حوصلت سر رفته ؟ نه تو رو خدا بیا باهات بازی کنم
کانوروماشی گفت:
+ عجب موجود مزخرفی هستی .. تچ
ناگهان در اتاق باز شد .
دو سرباز به داخل آمدند .
گوجو و کانوروماشی بلافاصله از روی زمین بلند شدند اما نه برای حمله از روی تعجب چون ... اون سرباز ها الف نبودند .
گرگینه بودند !
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
۵.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.